پرنده مهاجر

  • ۰
  • ۰

تعمیرات کن

یک روز یک زن تنها داشت تو خیابان ها قدم می زد.در پیاده رو حدود 4بعد از ظهر،در میان شلوغی،با خود فکر میکرد:«این همه جمعیت و یک دل تنها».
جاده ای که می رفت به مسجد می رسیدکه بر سر سه راه،روبروی خیابان اصلی قرار داشت.وقتی به مسجد رسید فهمید همه یک خدا دارند و همان کل دنیاست.
بعد در گوشه خیابان،یک زن گدا و یک بچه فلج دید و گفت:خدایا تو که هستی«چرا این همه درد اینجا هست».

به مسجد رفت و شیخ را دید که بایک ریش چگونه پول میگیرد.به جوان گفت اگر اینقدر پول بدهی برایت دعای پولداری مینویسم.مرد نیز به او پول داد.
او از مسجد بازگشت و با فکر این که خدا کجا رفته است به سوی خانه راه افتاد.
اما او نمی دانست ان زن گدا همان زن پولدار شهر است.
غافل ازین که ان بچه فلج یک گرگ در اینده هاست.
او نمی داند شیخ به حای دعا نوشت:خدا به تو بازو داده است سخت تلاش کن.
او نمی دانست جوان با ان دعا چه کارها که نکرد.
ما هیچ از این دنیا نمی دانیم.ما خدای خود را هنوز نشناختیم.
بهتر است سکوت کنیم و یک مسیر با درد هایش بپذیریم.

R.hacker
Migration Bird
رحمان
پرنده مهاجر

  • ۹۴/۱۲/۲۰
  • Rahmanh Ansari

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی